[بی نِشان]

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۳:۲۲ ب.ظ أم هادی
کامبگ به وبلاگ‌نویسی

کامبگ به وبلاگ‌نویسی

بعد از مدت‌ها ننوشتن، دست و دلم به کتابی‌نوشتن نرفت. خواستم اینو زودتر بگم!


- خانوم از هرچند نفری که رد میشن یه خداش شفاش بده بهت میگن! (خنده D:)
سال پیش این موقعا، هیچوقت فکر نمی‌کردم یک سال بعد روی ویلچری نشسته باشم که همسرم داره هلش میده تا همسر هفت ماهه باردارش (که اینجانب باشم!) از مسیر طولانی پیاده‌روی خسته نشه. زندگی خیلی غیرقابل پیش‌بینی و جالبه!
من همون دختری بودم که توی خونه‌ی پدر مادرش چیزی کم نداشت. هرچند از همون وقتا این شعارهای "زندگی ساده" از دهانم به گوش جهانیان می‌رسید، اما فکر نمی‌کردم به این راحتی عملی بشه. هرچند از ابتدای زندگانی انسان قانعی بودم و مادرم از جهت تربیت چنین دختری هرروز به خودش می‌باله (آره جون خودم!)، ولی بازم در موقعیت عمل همه چیز متفاوت میشه.
معمولا در جایگاه عمل، افراد ممکنه مخالف ادعاها و شعارهای همیشگیشون رفتار کنن؛ و اگه ماجرا به این شکل پیش بره کسی تعجب نمی‌کنه، چون عادیه و خیلی ممکنه پیش بیاد. اما برای من اتفاق عجیب‌‌تری افتاد. وقایع متفاوت‌تر از چیزی که فکر می‌کردم پیش رفت. به شکلی که خودمم هنوز متعجبم که چی شد و چطور شد. ماجرا برای من خیلی عجیب‌تر بود. من نه تنها طبع شعارهام، بلکه خیلی بیشتر از شعارهام عمل کردم. در واقع یک ساده‌زیستی قفل شده و پرومکس رو برای خودم باز کردم و فهمیدم حقیقتا عشق تاثیر دارد!
قسمت قابل توجهی از جهیزیه‌ی من یا از خیری رسیده که اون‌ها رو وقف طلاب کرده بود، یا وسایل دست دوم خانواده‌ی همسرمه! فرش و کتابخونه و پرده و پشتی و بخاری و خیل کثیری از وسایل آشپزخونه از همین راه اومده. نه اینکه هیچ وسیله‌ی نویی بهم نداده باشن، نه. خیلی از وسایل آشپزخونه‌‌ای که مادرشوهرم بهم داد نو بودن، اما خودم هم در گرفتن وسایل دست دوم سخت‌گیری نکردم. دلم نمی‌خواست فشار اقتصادی به خانواده‌ی خودم و همسرم بیارم و وضع مالی همسرم هم از اول برام مشخص بود. (بین خودمون باشه؛ حتی گوشه‌ی فرش یکم پوسیده بود و ریش ریش داشت ازش جدا می‌شد!)
ما وقتی توی شهر غریب و دور از خانواده‌ها رفتیم خونه‌ی خودمون، روی یک فرش کوچیک و توی یکی از اتاق‌های خونه زندگی می‌کردیم. اونم با دو تا قاشق و چنگال و دو تا بشقاب و دو تا قابلمه و وسایل معدودی که از خوابگاه آورده بودم. همیشه هم خدا رو شکر می‌کردم که برای خوابگاهم یه دونه قاشق نخریدم، دو تا خریدم که الان می‌تونیم دو نفری استفاده کنیم! دو هفته بعد، وسایل کم خونه‌مون رسید و تازه اون خونه یکم جون گرفت.
آروم آروم و طی چند ماه بعد با کمک خانواده تلویزیون و پشتی‌های جدید گرفتیم. زندگی رونق گرفت. بعد از چند ماه تونستیم جاکفیشمون رو خودمون و بدون کمک خانواده‌ها بگیریم و از شادی و حس خوبش روی پامون بند نباشیم. (دیگه نگم از پس‌انداز‌های خانوم خونه خریدیمش^^) توی کل ۲۱ سال عمری که گذروندم هیچوقت فکر نمی‌کردم یک روزی برای جاکفشی دست دومی که دوتایی با شوهرم خریدیم، ذوق کنم!
اون اولا حتی جلوی خانواده‌های طلبه‌ی دیگه خجالت می‌کشیدم. زندگیشون رو که می‌دیدم می‌گفتم نکنه من از اینور افتادم؟ نکنه دیگه بیش از حد ساده گرفتم؟ وقتی میدیدم فلانی که خودش و شوهرش جفتشون طلبه هستن، فقط سرویس چوب خونه‌شون رو داره ۱۰ میلیون تومن سفارش میده و من تنها چوب خونه‌م کتابخونه‌ست و قبلا مال پدرشوهرم بوده! فکر می‌کردم توی این بحر تفکر اونا کجان و من کجا! مایی که حتی خونه‌مون مبل نداره. فلان و فلان نداره .. اما کم کم با خودم کنار اومدم. من خوشحالم که به خانواده‌هامون فشار نیاوردم. خوشحالم کاری نکردم که همسرم و خانوادش شرمنده بشن. همسری که تنها داراییش اول زندگی، چند میلیون پول و یه موتور بود! خوشحالم خاطره‌ی بدی از روزای اول زندگیم نساختم و صحنه‌ها، صحنه‌های رضایت و شادی بود. صحنه‌هایی که شوهرم هربار می‌خواست بیاد دیدنم، یه گیره روسری یا گل سر می‌خرید. همینقدر قنج و منج و خواستنی! خوشحالم که ازش یه دسته گل بزرگ و هدیه‌های گرون نخواستم. خوشحالم که اجازه دادم محبتش رو با همین ریزه‌میزه‌های یعنی "من به یادت هستم" و "دوستت دارم" نشون بده.
زندگی ما هنوز ادامه داره. هنوز چهار پنج ردیف کتاب کنار کتابخونه‌ی فعلیمون چیدیم که در انتظار خریده شدن خونه‌شون هستن. هنوز وقتی میرم توی اتاق بچه‌مون قلبم از شادی لبریز میشه که با وجود وضعی که همه ازش خبر داریم، توکل کردیم به خدا، گفتیم خداجون ما بهت اعتماد داریم و بچه‌مون رو سپردیم به خودش که رازق طفل صغیره. تا الان خودش داده، از الان به بعدشم خودش میده. غصه‌ی چیو می‌خوریم؟
از خونه‌‌ای اومدم که ۳ میلیون تومان پول توجیبی ماهیانم بود. هیچوقت تصور نمی‌کردم روزی ۳۰۰ تومن ممکنه خرج سنگینی برای خانواده‌ی دو نفره‌مون باشه، اما پشیمونم؟ خیر! یه نه بزرگ جلوی این سوال گذاشتم و هر لحظه هم بزرگ‌تر میشه.
من اعتماد کردم و دل سپردم به وعده‌ی صادق الله.
ان شاء الله خودش تا ته هوای زندگیمون رو داشته باشه.

۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
أم هادی

شروع تازه

صدای گوشی که بلند شد، دکمه‌ی سبز رنگ لرزان را کشیدم. صدایی از آن طرف خط نیامد. عادتش را می‌دانستم. اگر چیزی نمی‌گفت، لابد می‌خواست فقط گوش کنم. گاهی که زنگ می‌زدم و وسط نماز بود، جواب می‌داد و از الله‌اکبر‌هایش می‌فهمیدم نماز می‌خواند. این دفعه اما تا لحظاتی منظورش را نفهمیدم. صدای روضه‌خوان که بلند شد، برای بار هزارم دلم برایش لرزید. می‌خواست هیئت برود و دوست داشتم همراهش بروم، اما خستگی غالب شد و عذاب وجدان از دست دادن هیئت تمام وجودم را گرفت. بی‌حال و رنجور گوشه‌ی حیاط نشسته بودم که زنگ زد. در دم چشم‌هایم پر از اشک شد. اول برای مهربانیش که اجازه نداد هیئت را از دست بدهم و بعد هم برای روضه‌ی گاهی رسا و گاهی نامفهوم روضه‌خوان. اولین هیئت دونفری‌مان را اینطور شرکت کردیم. روضه‌ی حضرت رقیه سلام الله علیها بود ..


دو ماه و خرده‌روز‌هایی را غیر رسمی متاهل بودم و فردا قرار است رسما زندگی مشترک را شروع کنیم.
محتاجِ دعای بسیار  و شدید ..!

۲۵ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۲۶ ۶ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰
أم هادی

اینجا عطر یاس در جریان است

بارها آمدم بنویسم و نشد. بارها در ذهنم یک یادداشت بلند بالا نوشتم و ابتدا و پایانش را تصور کردم. حتی نقطه‌ی اوج و فرودش را هم مشخص کردم؛ اما همهٔ این‌ها در ذهنم اتفاق میفتاد. دریغ از آنکه کلمه‌ای روی کاغذ بیاید و دکمه‌ای از دکمه‌های کیبورد فشرده شود و فرو رود.
[یک نفس عمیق می‌کشم. تمام محوطه‌ی خوابگاه آکنده از عطر یاس است]
میان نوشتن این سطور و جملات قبلی، ساعات زیادی فاصله است. جملات را شکسته‌بسته در یادداشت‌های گوشی نوشتم و بعد رفتم سراغ تمرین. بعد از آن راهم را به سمت کلاس کج کردم و همچنان در راه رفت و برگشت، عطر یاس تمام وجودم را به اشتیاق آورده بود. و بعد .. چه اهمیتی دارد؟
راستی چه اهمیتی دارد که نشستم و برخاستم و خوردم؟ این‌ها کارهای هرروزه است. حتی اگر جلوی خودم را بگیرم و مثل همیشه کلید خاموشی وجدان را به سمت پایین بکشم و هیچ احساساتی از خودم نشان ندهم، حتی اگر فکر نکنم و آن سلول‌های خاکستری را به هول و ولا نیندازم، من همچنان می‌خوابم و برمی‌خیزم و می‌خورم و راه می‌روم. این‌ها نیازهای من است. چه بخواهم و چه نخواهم. [چقدر کوچک و نیازمندم؛ نه؟!
چقدر کوچکم و چقدر خیال بزرگی و بالانشینی و تافته بودن برم داشته. آنقدر کوچک که نتوانم وسوسه‌ی یک قاشق بیشتر خوردن را کنار بزنم و یک ساعت بیشتر بی‌دلیل بیدار بمانم و صبح خواب بمانم و باز تاخیر بخورم.]
این اهمیت دارد که مدت‌هاست درست حسابی دست خودم را نگرفته‌ام و کنار کتاب ننشانده‌ام. مدت‌هاست زمانی را برای فکر مفید کنار نگذاشته‌ام و مدت‌هاست ننوشته‌ام. نه در دفترم، نه اینجا. حالا هم نه از سر اولویت‌بندی و پی بردن به اهمیت نوشتن، که به‌خاطر نیاز خودم باز برگشته‌ام و روی پله‌ی اول نشسته‌ام.
واقعا وقتی نمی‌نوشتم چه آشفته بودم! حالا انگار سینه‌ام سبک شده باشد، هوا در جریان است. چه احساس شیرینی!


ترسناک است. راستش رواست اگر تنم لرز بگیرد و از هول ندانم چه می‌کنم و چه می‌گویم. تازه دیدم نزدیک به یک سال که این چاه را سکوتی وهم‌ناک گرفته. 

خدایا، این بلا را دور کن ..

۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۳۶ ۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
أم هادی

ماجرا تازه شروع شده!

جامعه‌نامه را بعد از دوسال شروع می‌کنیم؛ قربة الی الله!


کنار راه‌پله ایستاده بودم و صدای رادیو در فضای راهرو می‌پیچید. گرگ و میشِ غروب بود که گویندهٔ رادیو گفت "اذان مغرب به افق .." توقع داشتم مثل همیشه اسم شهرم را پسوند این جمله بشنوم، اما انگار پیش نرفتن وقایع طبق میل شخصی، عادت این روز‌هایم شده بود. گوینده رادیو ادامه داد "شهر مقدس قم".
غربت عمیقی در سلول به سلول وجودم ریشه دواند.


دیشب نانم تمام شده بود. بخاطر قوانین خوابگاه هم امکان خرید نان از خارج خوابگاه ممکن نبود. بعد از نماز ظهر و عصر در حجره پای جانماز نشسته بودم. برای منی که قبل اذان ظهر ناهار می‌خوردم، دیر هم شده بود! فکر می‌کردم باید برای ناهار چه کنم.
غذا جوری بود که نیاز به نان داشت و نان نداشتم. چون پنجشنبه بود و اجازه خروج داشتیم، با خودم گفتم "وقتی به قصد حرم بیرون رفتم، یه چیزی می‌خرم و می‌خورم." بعد گفتم "اگه وسط مسیر ضعف کنم چی؟ نتونم برم حرم چی؟"
آخر به این نتیجه رسیدم که ناهار نخورم و اگر بچه‌های حجره از ناهار پرسیدند یک جوری بپیچانمشان. بچه‌های طلبه (خیلی‌هاشان) لنگه ندارند! یعنی مثلا اگر بفهمند ناهار نداشتم و به آن‌ها چیزی نگفتم و با هم هم‌سفره نشدیم، کلی ناراحت می‌شوند.
تمام این افکار در عرض چند دقیقه‌ای در سرم جولان دادند که بعد از نماز پای جانماز نشسته بودم و دلم از گشنگی ضعف می‌رفت؛ شاید نهایتا دو یا سه دقیقه.
نتیجه‌گیری برای ناهار نخوردن که تمام شد، نیت کردم جانماز را جمع کنم و بخوابم که صدایی از پشت سرم گفت "ناهار داری؟"یکی از بچه‌های حجره بود. گفتم "ناهار دارم، نون ندارم." گفت "ما به بدبختی نون پیدا کردیم. بیا با هم بخوریم." دومین باری می‌شد که برای ناهار مهمانم کرده بودند. نمی‌توانید تصور کنید که میان غربت و در اوج تنهایی، همان جملات ساده و یادآوری اینکه خدا کنارم است و حواسش بهم هست، چقدر دلم را گرم کرد.
من حتی بین افکارم دعایی و حتی حسرت‌وار هم نگفته بودم که کاش نان بود، یا خدایا نان برسان! هرچه بود توی فکر کوچک خودم و با محاسبات دو دوتا چهارتا و دنیوی خودم گذشت. ولی خب خدا بزرگ‌تر و کریم‌تر از ایناست. من حیث لا یحتسب می‌رساند.

۰۸ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۵۴ ۳ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱
أم هادی

کتابخانۀ کوچک جهانی

اکثر وقت من به تنهایی و در خانه می‌گذرد. جدا از اینکه کرونا نعمت مباحثه را ازم گرفت، حتی فضای کتابخانه را هم دیگر به چشم ندیدم. برعکس خیلی‌های دیگر، من عاشق درس خواندن در کتابخانه هستم. البته با وجود این علاقه، تنها یک بار و آن هم در دبیرستان به کتابخانه رفتم. آن روز با چشمان و صورت پف کرده هیچ درسی نتوانستم بخوانم، چون برنامه‌ای نداشتم. صرفا می‌خواستم کتابخانه را ببینم، غافل از آن که حتی کتابخانه رفتن هم برنامه می‌خواهد. بعد از آن تجربیاتم از کتابخانه، به همین یکی دو سالِ اخیر و کتابخانۀ حوزه شهرمان محدود شد.

میزان یادگیری و بازدهی‌ام در کتابخانه، به دلیل عدم وجود عوامل حواس‌پرتی چندین برابر بیشتر می‌شود. با تماشای درس خواندن دیگران روحیه می‌گیرم و انرژیم مضاعف می‌شود. شاید هم به همین دلیل هیچوقت در خانه درس نخواندم همیشه یا سر کلاس گوش می‌دادم، یا راهرو و حیاط مدرسه را کتاب به دست گز می‌کردم.

دو سال کرونا به همان عزلت و گوشه‌نشینی گذشت، تا اینکه هفتۀ پیش فکری تازه به سرم زد. خیلی وقت پیش میان اکسپلور اینستاگرام با سایتstudystreem  آشنا شده بودم. در یوتیوب سرچش کردم و فیلم‌هایش را دیدم. فردا صبح من کسی بودم که وبکم لپ تاپش را باز کرده بود و جلوِ آن درس می‌خواند. نمی‌دانم این موضوع با خجالتی بودن منافاتی دارد یا نه، اما انجام کارهای جدید و کشف مکان‌ها و کسب تجربیات جدید، حالم را خوب می‌کند. این هم از آن دست تجربیات بود که پشیمان نبودم از انجامش. البته فضا کمی معذب کننده بود. دختر مسلمان خیلی کم بود و دختری مسلمان با حجابی شبیه من (به قولی حجاب ایرانی) کلا نبود!

سایتstudystreem  در یک کلام کتابخانه‌ای مجازی، به وسعت تمام دنیاست. بستری سالم که می‌توانی با تماشای درس خواندن دیگران انگیزه بگیری و تو هم مطالعه را شروع کنی. ثبت نام در سایت رایگان است و خرجش فقط یک ایمیل و رمز ورود است. بعد هم می‌توانی کلا وبکم را باز نکنی و فقط نظاره‌گر دیگران باشی؛ هیچ مانعی وجود ندارد.

 

+ پرده‌ای از محیط سایت

۳۰ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۱۴ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
أم هادی

هرچه تبر زدی مرا ..!

لپ تاپ جدید را با بیان افتتاح می­­‌کنم. مدتی که نبودم و ننوشتم، دست و دلم به نوشتن نمی­‌رفت. حال بد ناشی از یک نظر بی اهمیت، زندگی را برایم سخت کرده بود. اغراق نیست اگر بگویم بخاطرش بارها گریه کردم و چند وقتی حالم رو به راه نبود. دلیل تمام حالات مذکور، نظر کسی­‌ست که با همان ادبیاتی که مشاهده می­‌کنید من را به اخلاق نبوی دعوت کرده تا رفقایم زیاد شوند! خیلی فکر کردم. سعی کردم بگردم و ایراد کارم را پیدا کنم. نهایتا نتیجه گرفتم که تنهایی ابدا بد نیست. انسان اصولا تنهاست. هرچقدر هم که دورش شلوغ باشد، باز در اوج شلوغی، تنهایی را لمس می‌کند. کیست که بتواند با جرئت بگوید انسان تنها نیست؟ (جز خدایی که همیشه هست.)

در ادامه برای نشان دادن مقاومتم روی موضعم، در اواسط اسفند ۱۴۰۰، برای اولین بار یک سفر تنهایی رفتم. بهترین سفر عمرم شد! علی ای حال نظرات منفی را نادیده می­‌گیرم و با توکل به خدا باز وبلاگ­‌نویسی را شروع می­‌کنم.

انقدر که فاصله افتاده فراموش کرده‌­ام که باید از چه بنویسم. حتی حرف­های زیادی آماده کرده بودم، اما طبق معمول وقتی چشمانم به صفحۀ کیبورد گره می‌­خورند، تمام آنچه رشته­‌ام پنبه می­‌شود. شاید هم از سر گرسنگی باشد. امشب شام نداریم!

این پست را به منزلۀ یک بازگشت دوباره و تشریفاتی می‌بینم. حرف­های مهم­‌تر در ادامه گفته خواهند شد.

*لطفا اگر خودتان آماده کرده‌اید تا در باب حرف‌هایم نصیحتم کنید، کوتاه بیایید. چون نمی‌خواستم بحث ادامه دار شود خیلی از جملات و افکارم را سانسور کردم. خلاصه بگویم که دوستان خیلی خوبی دارم و تنها مشکلم در برقراری ارتباط، خجالت است.

۱۰ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۲۶ ۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
أم هادی

کاش درد ما فقط مال خودمان بود

کاش درد ما فقط مال خودمان بود. این را وقتی درد قدیمی به سراغم آمد گفتم. بعد از آن، هر بار که با هر نشستن و برخواستن، غلت زدن و جابجا شدن باز هم درد را احساس می‌کردم، تکرارش کردم‌. 

اولین حسی که پس از درد داشتم، ترس بود. ترس با مرور دوبارهٔ سختی‌ها تشدید می‌شد. بار اولم نبود. دو بار عمل کرده بودم‌‌. با تجربه شده بودم! اولش برای خودم بود. فقط خودم بودم و وحشت از بیدار شدن توی ریکاوری‌. وحشت از تعویض پانسمان روزانه. هراس هر روزه از درمانگاه و واهمه بی‌حال شدن از درد.

به اینجا که رسیدم، مامان راه خودش را میان افکارم باز کرد‌‌. من او را فراموش کرده بودم. اگر سهم من فقط تحمل درد بود، سهم مامان تماشای درد و آب شدن فرزندش بود. دیدن زخم بازش و پانسمان کردنش کار هر روزهٔ او بود. مامان به تمامی، مامان بودنش را ثابت کرده بود. حتی شاید سختی‌های او بیشتر از من بود. شاید که نه؛ قطعا اگر به اندازه‌ی من درد نمی‌کشید، کمتر از من هم اذیت نمی‌شد. حتی دو روز پیش از عمل و روز عمل هم نخوابیده بود؛ حتی شاید شب بعدش. وقتی به بخش منتقل شدم، انگار دور چشمان مامان را روغن مالیده باشی، تیره و براق شده بود. چشمانش به سرخیِ طلوع‌های بعد از شب یلدا بود. فضای بیمارستان همه‌مان را مریض کرده بود. 

به اینجا که رسیدم، بابا آمد توی ذهنم. شاید بابا مظلوم‌ترین و مورد غفلت قرار گرفته‌ترین فرد این ماجراها باشد. رنج‌هایش را ندیدیم. یعنی آنقدر گرفتار خودمان بودیم که فرصت نشد ببینیمش. فرصت نشد که یادمان بیاید میان قرض و قوله‌ها که عمل دوباره‌ی من هم قوز بالای قوز شده بود، وسط عمل فهمیده پول بیمارستان را کم آورده بود و از عمو قرض کرده بود. در تمام مدتی که گذشت تا خوب شوم، هزینهٔ تعویض پانسمان‌های روزانه و پس از مدتی، هزینهٔ وسایل پانسمان در خانه، اقتصادمان را ضعیف‌تر کرده بود. با این اوصاف، بابا مجبور بود ماموریت‌هایش را لغو کند و هرروز من را تا درمانگاه ببرد. بابا را حتی داخل بیمارستان هم ندیدم. گوشه‌ای برای خودش نشسته بود و لابد به این اوضاع درهم فکر می‌کرد. نمی‌دانم هوای بیمارستان او را هم بیمار کرده بود یا نه. 

به اینجا که رسیدم یاد خود آن دیوانه خانه‌ای افتادم که در مملکت اسلامی ایران، بیمارستان می‌نامندش. حتی فکر کردن به آن خانهٔ فساد هم تن و بدنم را می‌لرزاند. نمی‌دانم چطور قرار است که باز به آنجا برگردم. اصلا می‌توانم تحمل کنم؟ می‌توانم باز تمام آن بی‌حیایی‌ها، لباس نازک عمل، یک کلاه که مثلا برای حجاب است، پرستار مردی که بی‌محابا لمسم می‌کند، اتاق بی در و پیکری که نامحرم راحت در آن من را می‌بیند، مسیر طولانی‌ای که باید در میان خیل نامحرمان، پیاده و با آن لباس‌های نازک و بی‌حجاب تا اتاق عمل بروم، مسئول ریکاوری که بی‌شک یک پسر جوان است و به رسم دو عمل گذشته، در میان درد و تلاش برای هوشیاری و صدایی که از عوارض بیهوشی در نمی‌آید، با اشارهٔ دستی که به زور بالا می‌آید خواهش کنم همان نیم سانت کلاه را روی سرم بکشد ..

قسمت آخر، سخت‌ترین بخش تمام این اتفاق است. می‌توانم درد را تحمل کنم، اما بیماستان‌های جمهوری اسلامی را، نه ..

لطفا دعا کنید که نیاز به عمل سه باره نباشد. از عمل دوم، حتی یک سال هم نمی‌گذرد. دعا کنید خوب بشوم. یا لااقل در طب سنتی راهی برای درمانش پیدا کنم ..

 

۲۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۴۸ ۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱
أم هادی

چالش "هر کس بتونه بخونه برنده‌ست!"

کمی متفکر نشستم. خودنویس برادر را قرض گرفتم. متنی تنظیم کردم. فاصله یک خط درمیان را هم رعایت نکردم. 

باشد که بتوانید بخوانید.

* بالاخره منم به دام غلط املایی افتادم! 

"محسور" درست نیست‌. "مسحور" درستشه.

۰۴ دی ۰۰ ، ۰۹:۵۴ ۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲
أم هادی

سینماگونه

در سایه ایستاده بودم به انتظار اتوبوسی که هیچ‌وقت نمی‌آمد. صدایی از سمت راستم بلند شد. آرام سر چرخاندم و یواشکی صاحب املاکی بغل خانۀ‌مان را نگاه کردم که از مغازه‌‌اش خارج شده بود. چندان پیر نبود. شاید می‌گفتی پنجاه سال دارد، اما خوب مانده! همیشه کت و شلوار می‌پوشد و حالا حتما کتش را پشت صندلیش آویزان کرده که آن را نپوشیده.

حواسم را به انتهای خیابان دادم تا اگر اتوبوس رسید ببینمش. باز صدای صاحب املاکی خط قرمزی کشید روی تمرکزم. ناخودآگاه گوش تیز کردم به مکالمه‌اش. با صمیمیت به کسی که آن‌سوی خط بود گفت: «سلام حاجی! حاجی کجایی؟ کَس نمی‌بیندت!» آرام گردنم را به سمت راست چرخاندم. در همین حین سیگاری روشن کرده بود. کامی از سیگار گرفت و گویا آن‌سوی مکالمه نشناخته باشدش گفت: «شایگانم حاجی.» و حین گفتن "شایگان" دود سیگار هروله‌کنان از دهانش خارج شد و اوج گرفت.

لحظه‌ای ماتم برد! دور و بر را نگاه کردم تا ببینم دوربینی عکاسی چیزی این لحظه را ثبت می‌کرده یا نه! وگرنه یک آدم چطور می‌تواند انقدر سینمایی باشد؟ از تیپ و فامیلی و صحبت با "حاجی" بگیر تا دود سیگاری که دقیقا به موقع خارج می‌شود!


در وبلاگ‌های دیگر دیده بودم که می‌خواستند تعداد خواننده‌های ثابتشان را بدانند و حاضر غایبشان می‌کردند!

حالا شما هم اگر خوانندۀ وبلاگ من هستید و مدتی‌ست اینجا را می‌شناسید، با هر لفظی که دوست دارید زیر این پست اعلام کنید.

۰۳ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۱ ۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
أم هادی

عید هشت سالگی

این چند وقت فرصت نکردم چیزی بنویسم. حالا که تمارین انشاء (*) را کامل کردم تصمیم گرفتم اینجا را هم آپدیت کنم.

*بله ما هم انشاء داریم!


به چلۀ زمستان که می‌رسی، طلوع و غروب خورشید سرخ‌تر از همیشه می‌شود. گویی شروع روزش یادآور حزن هزاربارۀ فراق یار است و پایانش هم تداعی چشمان خونین‌بارش در لحظۀ دواع. حالش به انار شکسته‌ قلبی می‌ماند که خونش را در آسمان پاشیده باشند.

زمستان فصل جدایی خورشید است. همیشه به اینجای سال که می‌رسد سوگواری او در غم عزیز از دست رفته اش آغاز می‌شود. بعضی روزها که غم نحیفش حالش را چندان عوض نمی‌کنند، می‌تابد و گرما می‌پراکند بر پیکر دنیا؛ و بعضی روزها که اندوهش جانکاه شد، تنش سرد می‌شود از تب.

گاهی حسرت دوری یار چنان درد کشنده‌ای را به جانش تزریق می‌کند که روحش می‌خواهد جلای وطن کند و او را با انفجاری از رنج به خود واگذارد. شاید که در جایی ورای تن آتشینش او را بیابد و از هجر غمبار او به وصال شیرینش برسد.

زمانی که دلگیری‌اش از حد بگذرد و راهی نیابد، پشت ابری سیاه پنهان می‌شود. پشت آن می‌نشینید به گریه، به امید آن که کسی نبیندش. منتها ابر هم اشک‌هایش را تاب نمی‌آورد و غم‌های خورشید را سرریز می‌کند. به امید این که محبوب خورشید جایی، در گوشه‌ای از دنیا آرمیده باشد و اشک‌هایش او را بیدار کند. یادش بی‌آید که روزی، در جایی، کسی عاشقش بود.

شاید قطرات اشک، حامل محبت صادقانۀ خورشید هستند که هر زمان گریه می‌کند، عاشقان زیر اشک‌هایش قدم می‎‌زنند و عاشق‌تر می‌شوند. شاید دلیل علاقۀ عاشقان به باران همین باشد. و شاید هم خاک همان معشوقۀ خورشید باشد. یاری که از معشوقش دور افتاده و بذر محبت خورشید را در رگ و پی تمام فرزندانش دوانده. بعید نیست که دلیل نیاز گیاهان به باران و نشاطشان با آن، همین باشد. و شاید گل آفتاب‌گردان بازمانده‌ای از محبت معشوقۀ خورشید است که تمثال گل پیدا کرده؛ گلی که از تمام دنیا، تنها نگاهش عشق دیرینش را می‌بیند.


در هشت سالگی برای اولین بار سرم شکست. کودک سر به هوایی بودم که حرف هیچکس را جز آقاجانش قبول نداشت. آن‌وقت‌ها خیلی از رضا بدم می‌آمد. رضا همیشه قلدری می‌کرد و من را توی باز‌ی‌ها راه نمی‌داد. آقاجان همیشه می‌گفت: «این دو پسرعمو آبشان توی یک جوی نمی‌رود.»

عید سالی که من نه ساله می‌شدم و و رضا دوازده ساله، آقاجان به هردومان پنج‌تومان عیدی داد. رضا که عیدیش را گرفت پیله کرد کم است و بیشتر می‌خواهد. آقاجان خواست کاری کند که نه سیخ بسوزد نه کباب. دور از چشم باقی نوه‌ها به من و رضا دو تومان اضافه‌تر داد. من که از خوشحالی بال درآورده بودم پول‌ها را توی مشتم گرفتم تا قایمکی از مامان نرگس بروم به قول خودش آت و آشغال بخرم. 

هنوز پول‌ها توی مشتم بود که رضا سررسید. گفت: «ببینم چقدر عیدی گرفتی؟» گفتم: «همانقدری که تو گرفتی.» او که دید دستش را خوانده‌ام، به زور مشتم را باز کرد و عیدی‌هایم را قاپید و زد به چاک. دنبالش به حیاط دویدم اما پایم پشت سنگی گرفت و سکندری خوردم. آنجا بود که برای اولین بار سرم شکست. خون را که دیدم بند دلم پاره شد. فکر کردم قرار است بمیرم. آبجی زینب که بالا سرم رسید نگاه تندی به رضای زهره ترک شده انداخت و بلند گفت: «تا پول داری رفیقتم قربان بند کیفتم. آره؟» مامان نرگس آمد به دادم رسید. اگر کمی دیرتر آمده بود مطمئنا از خونریزی که نه، از ترس قالب تهی می‌کردم! از همان دور و پشت پردۀ خون دیدم که رضا ایستاده و من را نگاه می‌کند. عمو صالح رفت و گوش رضا را پیچاند. صدای آخ گفتن رضا حتی از گریۀ من هم بلندتر بود. آقاجان از بالا سر من رفت طرف عمو صالح و دست روی دست او گذاشت تا گوش رضا را ول کند. بعد هم روبروی رضا نشست و دست روی دوشش گذاشت. شنیدم که گفت: «دندان طمع کندنی است پسرم. دندان طمع را بکن بینداز دور.»

۰۱ دی ۰۰ ، ۲۱:۲۹ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
أم هادی